فصل ۲-۱۷ و ۱-۱۸ عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
ناگهان احمد را در مقابلم دیدم . موهایش ژولیده و چهره اش خسته به نظر می رسید . - دیبا حتما گرسنه ای ؟ - بله شام می خوری ؟ - بگو بیارند . گوهر را صدا کردم : به زینت بگو میز را بچیند . چقدر رفتارش زننده بود ! اصلا فکر من را نمی کرد که تا این وقت شب به انتظارش نشسته بودم . سیگاری آتش زد و به اتاق خواب پناه برد . از ورودم به نیشابور ۴ ماه می گذشت . دلم برای خانواده ام تنگ شده بود . نامه های مهتا هر چند وقت یک بار به دستم می رسید . جوابشان را به سرعت می فرستادم . حال همه خوب بود . تازگی ها عکسی دسته جمعی گرفته بودند و آن را برایم ارسال کرده بودند. خدایا ٬ یهنی این پریا بود که انقدر بزرگ شده بود ؟ ذلم برای شیطنت هایش تنگ شده بود . احمد غالبا سر مار بود و من در خانه خود مشغول مطالعه بودم . حوصله ام از همه چیز سر می رفت ٬ اما ناچار بودم با تمام این مشکلات مبارزه کنم . شبی احمد سرخوش تر از همیشه به خانه آمد ٬ شامش را به راحتی خورد و در کنارم نشست . دیبا برایت خبر خوبی دارم . - چه خبری ؟ - اگر بگویم مژدگانی می دهی ؟ - هرچه دلت بخواد . - دلم می خواهد کمی از بهانه هایت بکاهی و اینقدر نگویی زود به خانه بیا . - اگر منظورت این است و اینطور راحتی باشه حرفی نیست . - امروز تلگرافی از پدر به دستم رسید . - خب بگو چه بود ؟ - آقاجانت برای دیدنمان به نیشابور می آید . راست می گویی احمد؟ - بله به همراه مادرت می آید . - خدایا شکرت دلم را شاد کردی . دو هفته بعد مادرم و آقاجان به نیشابور آمدند . مادر از سبک خانه ام خوشش آمد و گفت خیلی زیبا و دنج است . آقاجان هم از آب و هوای نیشابور خیلی تعریف کرد و هر دو دلشاد بودند که بعد از مدت ها به زیارت امام هشتم رفته اند . در یک هفته ای که در نزدممان ماندند ٬ شب ها همه دور هم در ایوان می نشستتیم و از خاطرات گذشته سخن می گفتیم . پدر اغلب با احمد در مورد کار و جزءیات استخراج فیروزه حرف می زد . آن روز ها احمد زود به خانه می آمد و در خوش خدمتی سنگ تمام می گذاشت . دیگر از دیر آمدن و دید و بازدید ها دوستانه اش خبری نبود . رفتارش با من نیز به کلی تغییر کرده بود انگار هیچ مشکلی نداشتیم . یک روز عصر مادر در حین صرف چای رو به من کرد و گفت : عزیزم دیبا جان از زندگی ات راضی هستی ؟ با لبخندی غم انگیز گفتم : بله مادر کاملا راضی ام . در صورتی که خودم می دانستم این گونه نیست . مگر می توانستم بگویم احمد شب ها دیر به خانه می آید و زمانی که در خانه است اوقاتش را به خوش گذرونی های شبانه می پردازد و اصلا توجهی به من و نیاز هایم ندارد . مادر لبخندی زد و گفت : خدایا شکرت از بابت تو هم خیالم راحت شد . راستی مادر چرا این سوال را کردید ؟ هیچ مادرجان نگران بودم که شاید هنوز مهرش به دلت نیفتاده است کی می خواهید دست به کار بشوید و برایمان نوه ای بیاورید . از سوال مادر خجل شدم . نمی دونم تا حالا در این باره هیچ فکر نکرده ایم . خب بهتر است به فکر بیفتید می دانی شیرینی خانه بچه است ٬ عزیزم وقتی فرزندی داشته باشید شوهرت نیز به زندگی دلگرم می شود . - مادر هرچه خدا بخواهد همان می شود . سرانجام روز رفتن مادر و پدر فرا رسید . با چشمانی اشکبار مادر را در آغوش گرفتم : خیلی خوشحال می شدیم که بیشتر می ماندید . مادر دستی به سرم کشید و گفت : می دانم . دلم می خواست بیشتر می ماندم اما پریا دارد دندان در می آورد و بچه ام مهتا را ذله کرده . باید کمک حال خواهرت هم باشم . احمد خنده ای کرد و گفت : عمه جان خیالتان راحت باشد ما تا یک ماه دیگر به تهران می آییم . دیبا بی خودی دلتنگ می شود . بهانه گیری کارش است . پدر از حرف احمد در هم رفت . می خواست حرفی بزند اما سکوت کرد . مادر احمد را بوسید و گفت : مواظب دیبا ی من باشی عمه جان . نگذار دخترم غصه بخورد . احمد چهره اش اخم آلود شد و چیزی نگفت . انگار از این که پدر و ممادر نگرانم بودند ناراحت بود . زمان سوار شدن به اتومبیلشان سگرمه هایش را باز کرد و گفت : من عرض کردم یک ماه دیگه به تهران می آییم . شما را به خدا ناراحت اینجا را ترک نکنید . پدر مکثی کرد و گفت : نه احنمدخان فعلا لزومی به آمدن نیست . احمد با دهانی باز به پدر نگریست : چرا ؟ - مگر نمی دانی اوضاع تهران به هم ریخته است ؟ هیچ کجا امنیت ندارد . رضا خان دارد می رود . ممکن است خدای نکرده در این راه های خطرناک برایتان اتفاقی بیفتد . اجمد لبخندی زد و در حالی که دست آقاجان را می بوسید گفت : هر وقت اوضاع آرام شد می آییم. پدر و مادر رفتند و من دوباره تنها شدم . به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . ناگهان احمد وارد شد و با اخمی حاکی از حسادت نگاهی به من کرد : چی شده چرا آبغوره می گیری بچه ننه ؟ خودت می دانی که دلم نمی خواست آقاجانم به این زودی بروند . خب حالا که رفته اند . می خواستی به دست و پایشان بیفتی و مانع رفتنشان شوی . دیدی که برای مهتا خانمشان عجله داشتند و حتما شنیدی که وقتی فهمیدند می خواهیم به تهران برویم چه چیز را بهانه کردند . تو اصلا احساس نداری . فکر می کنی آقاجانم این ها را گفت که ما نرویم . اصلا درک نمی کنی که نگرانمان است . خنده ای تمسخر آمیز کرد و گفت : چه حرفی است که میزنی ! بیشتر دوستان من هر هفته به تهران می روند و صحیح و سالم بر می گردند و هیچ خبری از ناامنی جاده ها نمی دهند . حالا که رفتن ما شد آقاجانت فرمودند تهران آشوب است . با اخم از جا برخاستم . تو حق نداری نسبت به خانواده ی من این گونه اظهار نظر کنی . شانه ای با لاقیدی بالا انداخت و گفت : راست می گویی ٬ نباید این گونه اظهار نظر کرد . شاید پدرت از دیدار تو سیر است . شاید از این که دختر توی خانه مانده اش را آب کرده آن قدر خوشحال است که نمی خواهد ریختش را ببیند . سرخی خشم به چهره ام دوید . احمد تو یک احمق دیوانه هستی . ف.را از اتاقم برو بیرون . اگر تظاهر کردن را بلد نبودی ٬ همان لحظه ی اول مشتت پیش همه باز می شد . با خنده ای .حشی اتاق را ترک کرد . آخر شب به خانه آمد و در اتاق مطالعه اش به خواب ر فت انگار پی بهانه ای می گشت تا به یک هفته غیبتش در جمع زنده داران شرابخوار خاتمه دهد و دوباره به جرگه ی آنان بپیوندد. فصل ۱۸ صبح روز بعد احمد با لبی خندان سر میز صبحانه حاضر شد . انگار همه چیز را از یاد برده بود . چی شده دیبا خانم اخم کردی ؟ جوابش را ندادم . بگو چه مرگت است ؟ خل دیوانه . چرا ساکتی ؟ درست حرف بزن احمد و احترام خودت را نگه دار . خب تو درست جواب بده تا من درست حرف بزنم . یادت رفته رفتار دیشبت را ؟ توقع داری امروز به رویت لبخند بزنم ؟ آه منظوری نداشتم . دیشب سر به سرت می گذاشتم . حالا باز تو آبغوره بگیر . هیچ خوشم نمی آید با من این زور رفتار کنی . خب معذرت می خوام . بگو ببینم حوصله داری به خیام برویم ؟ سر بلند کردم . از خانه ماندن خسته بودم . به خصوص که تا دیروز پدر و مادر در کنارم بودند و امروز احساس دلتنگی می کردم . دیبا خانم سکوت علامت رضایت است . حاضر شو ناهار را در اطراف شهر می خوریم . ساعت ۱۱ به طرف خیام راه افتادیم . روز های جمعه بیشتر مردم برای دیدن آن مکان تاریخی و آرامگاه شاعر بزرگ به آنجا می رفتند . آن روز هم مثل تمام جمعه ها شلوغ بود . دسته دسته زنان و مردان بودند که می آمدند و روی نیمکت های باغ می نشستند و همپای کودکانشان شادی می کردند . از ماشین پیاده شدیم و در زیر سایه ی درختان سر به فلک کشیده روی نیمکتی نشستیم . خب دیبا جان از این هوای خوب لذت می بری ؟ بله پاکی این محیط واقعا دلچسب است . من اغلب عصر ها با بر و بچه ها به اینجا می آیم . نمی دانی چه صفایی دارد . چطور دلت می آید در حالی که من کنج خانه هستم تو بیایی اینجا و صفا کنی ؟ چه توقعی داری ! می خواهی تو را هم یدک بکشم ؟در جمع دوستانم به من خیلی خوش می گذره . سکوت کردم و هیچ نگفتم . می دانستم هر حرفی او را جری تر می کند. خب بگو ببینم دیبا ٬ چرا انقدر ضعیف شدی ؟ روز به روز مردنی تر می شوی . علتش چیست ؟ با خشم گفتم : این را از خودت بپرس . اگر کمی افکارم آسوده باشد حتما جان تازه ای می گیرم . اصلا حالا چه وقت این حرف هاست ؟ مرا آوردی گردش اما اینجا هم نمی خواهی دست از لودگی هایت برداری ؟ در حاالی که به چند زن فربه و قد بلند خیره شده بود گفت : ببین اینها چگونه اند . کاش تو هم مثل این زن ها کمی بر و رو داشتی. یا دست کم کمی فربه بودی از خشم برخاستم . احمد خجالت بکش . تو مدام چشمت دنبال ناموس مردم است . کور که نبودی مرا این گونه خواستی . من غلط کردم تو را خواستم . مادرم بود که بعد از شنیدن جواب رد دختر خاله ام تو را پیشنهاد داد . ای بی اراده خوب مادر جانت دیگر چه پیشنهاد هایی داده ؟ دیگر چه فایده ای دارد ؟ کار از کار گذشته و تو مرا در تله انداختی . با بغض گفتم : اما من هیچ میلی به این وصلت نداشتم . و از جا برخاستم و اشک ریزان به سمت اتومیبل به راه افتادم . سرم را روی صندلی گذاشتم و گریستم . احمد با خنده آمد و گفت :هی دیبا ٬ اینجا گریه نکن. شوخی کردم . اصلا هم شوخی نکردی . این ها همه حقیقت است . یک آن خواستم بگویم من هم تو را نمی خواهم و نمی خواستم اما فکر کردم بهتر استت نقطه ضعفی به او ندهم. آن شب باز یکی دو نفر از دوستانش به دیدارش آمدند . باز هم همان بوی تند و زننده پیچید که بینی ام را آزار می داد . گوهر را صدا زدم . طفلک پله ها را دو تا یکی طی کرد و خود را به من رساند . بله خانم جان امری دارید ؟ گوهر یک سوال از تو دارم . ئلم می خواهد خیلی راحت پاسخم را بدهی . بدون این که از آقا ترسی داشته باشی . بپرسید خانم جان . تو این بو را احساس می کنی ؟ کدام بو را خانم جان ؟ چندین نفس پی در پی کشید و دوباره گفت : من که چیزی نمی فهمم. خب دقت کن . بوی تند و زننده ای که محیط سالن را آلوده کرده است . آه خانم جان حلا فهمیدم . خب پس بگو بوی چیست ؟ اما خانم جان من حق دخالت در کار آقا را ندارم . اگر بفهمد که من به شما چیزی گفتم می ترسم جوابم کند . بچه هایم محتاج همین یک لقمه نان هستند . خیالت راحت باشد . به من اطمینان کن . من هم کاری نمی کنم که نان بچه های تو آجر شود . با شک تردید نگاهم کرد و در آخر گفت : خانم جان از جسارت من دلخور نشوید اما این بوی تریاک است . خدای من حدس زده بودم چیزی شبیه سیگار است که عادت روز مره اش شده . گوهر بگو ببینم این مسئله تازگی دارد ؟ نه خانم جان . از روزی که به این خانه آمده ام متوجه شدم که ارباب گاه گداری در بزم هایش تریاک هم می کشد . اما مثل این که این روز ها بیشتر وقتشان را صرف این کار می کنند . دستی به شانه اش زدم و گفتم : خیالت راحت باشد . برو به کار هایت برس . از صبح لب به هیچ چیز نزده بودم . زینت شام آورد . با بی میلی چند قاشق خوردم و به اتاقم رفتم . جلوی آینه ی قدی ایستادم . احمد راست می گفت این روز ها خیلی لاغر و تکیدده شده بودم . بیشتر لباس هایم به تنم گشاد شده بود . حتی مادر هم از دیدنم تعجب کرده بود . شاید آن سوالش به خاطر همین مسئله بوده است . به هیچ کجا نمی رفتم . گاهی مهمانانی به خانه ی ما می آمدند اما به خاطر این که مصاحبتشان را کسل کننده بود هیچ بازدیدی پس نمی دادم . ماه قبل پیانویی خریده بودم وو بیشتر ساعات روز را بنواختن می پرداختم . با زدن هر قظعه روحم شاد می شد . یکی از شب ها احمد تارش را روی ایوان آورد و شروع به نواختن کرد . همراه آن آورازی خواند . من در عالم خود بدون این که به آوازش گوش دهم ٬ با این صدای تار به پرواز در امدم . احمد تازگی ها بساط کفرش را روی سینی ی بزرگی می پیچید و دستور می داد برایش گوشت کباب کنند و تا پاسی از شب به میگساری می گذراند . به اتاقم پناه بردم و سنجاق سینه ای را که ماکان برایم هدیه آورده بود در دست گرفتم و روی تخت دراز کشیدم . ای کاش هنوز در آن دوران به سر می بردم . در اتاق باز شد . احمد کناز تختم نسشت . بوی الکل به مشامم رسید . احساس تهوع کردم . خوابی دیبا ؟ نه . اجازه هست کنارت دراز بکشم ؟ چی شده انقدر مودب شدی ؟ تو هم دختر خوبی بودی و سر به سرم نگذاشتی . هر وقت این طور آرام می شوی دوستت دارم . دست هایش را به دور گردنم حلقه کرد . خدایا این بو و حالتش چقدر برایم عذاب آور بود . صبح روز بعد زود تر از من از خواب برخاست و طبق عادت همیشگی اش به سر کار رفت . با نظراتتان خوشحالم کنید * * * ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 8
بازدید کل : 8
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس